-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهرماه سال 1385 05:35
خیلی هفته بدی بود. از یکشنبه تا دیروز،همش درگیر بودم. یکشنبه حذف و اضافه داشتم. ساعت 7 ، shrek اومد دنبالم. وقتی رسیدیم دانشگاه،فهمیدم حذف و اضافه من روز قبلش بوده و تو سایت اشتباه زدن یکشنبه!! برگه تخفیف و دادم به shrek که بره کاراشو انجام بده،خودمم رفتم سایت. جدیدا انقدر گند زدن،تا ازشون یه کاری می خوای،واست انجام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مهرماه سال 1385 06:01
دیشب،حدود ساعت 11 شب،یکی sms زد و گفت شما "..." هستین؟ گفتم شما؟، گفت باید شمارش رو بشناسم! منم گفتم تو تعویض گوشی،یه سری از شماره ها پاک شده. باور نکرد،گفت اول باید اول مطمئن شه من همونی که می گم هستم! منم حوصله پلیس بازی نداشتم.گفتم می خوای باور کن،نمی خوای نکن.اگه اینطور که می گی همدیگه رو میشناسیم،باید صدام رو هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 06:06
میدونی ؟! ثانیه ها مهم نیستن..کیفیت لحظه ها مهمه ..همون حسش کافیه ..اینکه چطوری گذشت،کجا گذشت، مهم نیست ..مهم اینه که هست ..و باید ازش لذت برد. دیروز با شرک رفتیم دانشگاه. بعد از کلاس هم از اونجایی که ایشون علاقه شدیدی به اون شهر ِ صاحب نام دارن!، قرار شد یه کم تو شهر بچرخیم و بعد از افطار برگردیم تهران. اولش 2 3 جا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 23:47
نمی دونم چرا جدیدآ همش فکر می کنم به زودی تو یکی از این روزایی که با این سواریا می رم دانشگاه،تصادف می کنم و فلج می شم! هرچی هم می خوام خودم رو راضی کنم که با اتوبوس برم،نمیشه! آروم می رن، راحت نیستن و آدم وقتی میرسه،اول باید پیچ و مهره هاش رو سفت کنه، کنارت هر ...یی ممکنه بشینه، ممکنه یه آدم زبون نفهم اعصاب خورد کن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 15:53
دیشب اینجا همش طوفان بود. همیشه از طوفان می ترسیدم.ولی هیچ وقت غرورم بهم اجازه نمی داد برم پیش مامانم،بگم می ترسم! نمی دونم چرا انقدر می ترسم. شاید به خاطر اینه که می گن قبل از زلزله،طوفان میشه! از وقتی یادمه،هروقت طوفان می شده،می رفتم رو تختم می خوابیدم و پتو رو می کشیدم رو سرم و برای یکی یکی ِ گناهایی که کرده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 20:16
الان 1 سالی میشه که ارتباطاتم رو محدود کردم. همه خونواده خسته شده بودن.خودمم همین طور. فکر کن شب ساعت 4 بخوابی،صبح (اگه کلاس نداشته باشی)، ساعت 6 7 بیدارشی، بعد هم از همون موقع یا باید با یکی بری که لباس بخره،یا با یکی بری که نمی خواد با bf ِ جدیدش تنها بره،یا بری برای بار N ام یه فیلم رو ببینی،برای یکی که تنبلیش میاد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 21:10
آخ جون فردا مدرسه ها باز می شن! D: انقده دلم واسه مدرسه تنگیده. دوره اییِ که هیچ وقت ، هیچ جوری تکرار نمیشه! حتی تو دانشگاه! من تو دوره ی مدرسه،بچه درسخون و منظبتی بودم، و به قول معلمام خیلی مودب! همه از مستخدم تا مدیر،ازم تعریف می کردن! از اون بچه خر خونا بودم که همیشه میز اول می نشستم! با همه ی اینا شیطون هم بودم!...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 04:12
4 سال پیش بود(81) که یکی از هم دانشگاهیام (میثم) که تو چت باهاش آشنا شده بودم،آدرس وبلاگش رو داد و ازم خواست منم یه وبلاگ بسازم. اون موقع ها تازه وبلاگ نویسی ِ فارسی شروع شده بود و هنوز هم باب نبود. یه روز تو یه کافی نت تو شهری که توش درس می خوندم قرار گذاشتیم و اونجا بهم یاد داد که چه جوری قالب وبلاگ رو Edit کنم. از...