خیلی هفته بدی بود.
از یکشنبه تا دیروز،همش درگیر بودم.
یکشنبه حذف و اضافه داشتم.
ساعت 7 ، shrek اومد دنبالم.
وقتی رسیدیم دانشگاه،فهمیدم حذف و اضافه من روز قبلش بوده و تو سایت اشتباه زدن یکشنبه!!
برگه تخفیف و دادم به shrek که بره کاراشو انجام بده،خودمم رفتم سایت.
جدیدا انقدر گند زدن،تا ازشون یه کاری می خوای،واست انجام می دن.
تا یه کلمه گفتم چرا تو سایت یه تاریخ دیگه زدین،فایلم رو باز کردن.بعد هم مدیر گروهه خودش برام انتخاب واحد کرد و گروهایی که می خواستم باز کرد!
کارم که تموم شد،به shrek زنگ زدم .گفت برم جلوی ساختمون "...".(این ساختمونه 4طبقه اس،که هر طبقه اش،به ادازه 2-3 طبقه معمولیه.طبقه آخر هم اتاق رییس دانشگاه و معاونشه)
هرکی میره طبقه 4،وقتی میاد پایین،از قیافه اش معلومه اونجا بوده!
وقتی رسیدم،گفت،گفتن باید خودش باشه.هرچی اصرار کردم قبول نکردن.منم گفتم این خانومه تو پله ها افتاده،پاش پیچ خورده!!! :-&
بعد هم آقای معاون،پشت برگه ام رو امضا کردن،که با آسانسور هیئت علمی بریم!!
البته در خل بودن این بشر شکی نیست.اصلا فکر نمیکنه!خودش هم همیشه اعتراف می کنه!،
ولی خب این وسط من ضایع میشدم.
چون اصلا بلد نیستم نقش بازی کنم.-حتی یادمه وقتی دستم شکسته بود،رزیدنته حتی یه عکس هم برام ننوشت،بس که خندیدم و مسخره بازی در آووردم.
هی می گفت تو که از من سالم تری!
تا فرداش که رفتیم پیش متخصص و گفت یه دستم ضرب دیده،یکی شکسته!!-
خلاصه هی من می گفتم با پله بریم،این هی می گفت با آسانسور بریم.
آخرشم من راضی شدم.برگه هه رو دادیم به مسئول آسانسور.اول یه کم برگه هه رو زیر و رو کرد،بعد گفت بفرمایین.
وسط راه هم هی سوال می کرد.
وقتی هم رفتیم اتاق معاونه،هی خدا خدا می کردم گیر نده!،
که به خیر گذشت.
ولی نصف کارای ثبت نام موند برای سه شنبه.
ظهر برگشتیم تهران.
یه زنگ به مامان زدم،گفت بابا رو بستری کردن،برای عمل.
فکر نمی کردم راضی بشه عمل کنه...
2شنبه عمل کرد.هر کاری کردم،مامان نذاشت برم بیمارستان.بیشتر به خاطر خودش می خواستم برم،که شاید یه کم نگرانیش کمتر بشه.
از عادتای بد مامانم اینه که وقتی کسی مشکلی داره،از خواهر هم براشون نزدیکتر میشه،ولی وقتی خودش مشکلی داره،هیچ کس نباید یه کلمه چیزی بفهمه،که شاید نگران بشه.
برای همین،با اینکه ما از 4ماه پیش از بیماری ِ بابا خبر داشتیم،هیچ کس نفهمید.
حتی اون روزایی که فکر می کردیم بیماریه بابا خیلی بدتره و منتظر جواب CTscan بودیم و یه لحظه خواب نداشتیم،کسی نفهمید.
صبح دوشنبه،مامان بزرگم زنگ زد،یه کم غیر عادی حال و احوال کرد و پرسید مامانت کجاس؟
گفتم لابد زنگ زده محل کار مامانم،یه چیزی فهمیده،برای همین گفتم مرخصی گرفته،ولی خونه نیست.
گفت بابات کجاس؟ دوباره گفتم حتما به بابا هم زنک زده و ...
گفتم بابا هم مرخصی گرفته،جایی کار داشتن،با هم رفتن!
کلی هم هول کرده بودم که اگه مچم رو گرفت،چی بگم!
که یهو گفت راستش رو بگو :-&
معلوم بود از یه جایی فهمیده یه خبریه،که هنوزم نفهمیدم از کجا!
خلاصه شروع کردم به چرت گفتن و خنده و مسخره بازی.
انقدر خندیدم،مطمئن شد هیچ خبری نیست.
بعد از عمل،وقتی بردنش ICU،مامان زنگ زد و گفت عملش خوب بوده و زنگ بزنم به عموهام و چند نفر دیگه بگم جریان چی بوده و الان عمل کرده و حالش هم خوبه.
به مامان بزرگم هم یه جوری بگم شکه نشه.
اینکه به اونایی که مامانم گفت زنگ زدم و چقدر تعارفای الکی شنیدم و همه هم گله داشتن که چرا خبرشون نکردیم(اگه خبرشون می کردیم،هزار و یک بهونه می آووردن که نمی تونیم بیایم!)،یه طرف،
گفتن این جریان به مامان بزرگم یه طرف!!
فکر کنم آخرش هم شکه شد.
کلی هم از مامانم شاکی شد،که چرا تنها مونده پشت در اتاق عمل و بهش نگفته.
شب با خالم اینا رفتیم بیمارستان،ولی نذاشتن بریم ICU،فقط مامانم چون کارت داشت رفت.
فرداش که از ICU مرخص شد،همه اومدن باهاش خداحافظی کردن!!
پرسیدیم جریان چیه؟
یکی از پرستارا گفت ما همیشه سعی می کنیم بگیم،بخندیم،این مریضایی که اینجان،هم یه کم سرحال بشن،هم کم تر حوصله شون سر بره.ولی این بابای شما،دیشب همه ما رو گذاشته سر کار.
مردیم بس که خندیدیم!!
مامانم هم بهشون گفت ارثیه! بچه هاش هم همینطورین D:
سه شنبه رفتیم عیادت بازی D:
پرستارا ی اونجا هم کلی با بابا دوست شده بودن.
تا پنح شنبه،جونم در اومد،بس که تلفن جواب دادم و برای همه توضیح دادم و کارای خواهر،برادرم رو انجام دادم و ...
هیچ کدوم از کلاسامو هم نرفتم.
تازه پنج شنبه،رفتم بقیه کارای ثبت نام رو انجام دادم.
با اون استاد خله هم یه کم کل کل کردم،بعد هم رسیدم تهران، از سر راه، یه راست رفتم بیمارستان.
اگه این بشر(shrek)(چقد اسمش رو گفتما!D:)،نبود،مردیده بودم.
وقتی رسیدم خونه،انقدر این چند شب بد و کم خوابیدم،که بعد از افطار خوابیدم تا ساعت 10 صبح.سحری هم نخوردم.
ظهر هم مامان زنگ زد،گفت بابا تا 1 ساعت دیگه مرخص میشه  >D:<
خلاصه هفته ی سختی بود.به اندازه 1-2ماه بود.ولی تموم شد.
به قول یکی،بیخیال، دیگه خاطره شد!

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ایلیا شاملو چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:06 ب.ظ http://mardikelabnadasht.persianblog.com

سلام خوبی؟
تازه با وبلاگت اشنا شدم
مره گی یعنی چی؟
گی هستی
یا مره گی یه معنی دیگه مسده
به هر حال منتظرتم

انجلیا فاستر دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:42 ق.ظ http://mahalehaykodaki.persianblog.com

سلام
منم تازه با تواشنا شدم. متن ساده و جالبی بود اینکه چیزی نیست بعضی وقتها ادرس و شماره تلفن خونه خودم هم یادم می ره
بهم سر بزن
تابعد

سکوت دیوار جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:53 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
به امیده باز نشدنه پاهای همه به بیمارستان...
هر چیزی خوب یا بد اما خاطره بود..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد