میدونی ؟!
ثانیه ها مهم نیستن..کیفیت لحظه ها مهمه ..همون حسش کافیه ..اینکه چطوری گذشت،کجا گذشت، مهم نیست ..مهم اینه که هست ..و باید ازش لذت برد.
دیروز با شرک رفتیم دانشگاه.
بعد از کلاس هم از اونجایی که ایشون علاقه شدیدی به اون شهر ِ صاحب نام دارن!،
قرار شد یه کم تو شهر بچرخیم و بعد از افطار برگردیم تهران.
اولش 2 3 جا رفتیم،بعدم رفتیم پیش خاله اش،که داره اونجا یه خوابگاه ِ دخترونه میسازه و قرار بوده واسه مهر آماده بشه،ولی هنوز یه کم از کاراش مونده بود.
از قبل از شرک شنیده بودم که خالش با اینکه سنی نداره،ولی خیلی جذبه داره و کارگرا خیلی ازش حساب می برن.
ولی خب شنیدن کی بود...
خب من با اینکه از اینجور آدما خوشم میاد،ولی پیش نیومده بود همچین کسی رو از نزدیک ببینم.
تو اون نیم ساعتی که اونجا بودیم،من کلی از جذبه اش ضعف کردم!
یکی از این سرکارگراش اومده بود باهاش بحث می کرد،اگه جلوش رو نگرفته بودن،کارگر رو زده بود!
به شرک گفتم راضیش کنه چند جلسه کلاس رزمی و متعلقات!برام بذاره.
وقت انتخاب واحد خیلی به درد می خوره  D:
بعد از اینجا،
رفتیم تو شهر چرخیدیم،دنباله آب جوش!
اولش می خواستیم بریم یه آخوند رو که کنار خیابون وایساده بود سوار کنیم،برسونیمش مسجد!
بعد چون خوبیت نداره مهمون سر افطار،بدون اینکه افطار کنه،بره،خب لابد مجبور میشد افطارمون و بده دیگه.
ولی ترجیح دادیم بذاریم حاج آقا یه کم استراحت کنن و اینا!!!
یه جا تو یکی از خیابونا یه دکه بود،که یه پارچه بزرگ زده بودن روش،جوری که از فاصله 500 600 متری خوب دیده می شد،نوشته بودن "اطعام نیازمندان"!
رفتیم اونجا،ولی بسته بود! (دکه هه مثل صندوق صدقه های کمیته امداد بود،فقط چند برابر بزرگتر)
اینجا بود که فهمیدیم بلاخره دعای ِ مردم جواب داده و امام زمان ظهور کرده!
بعد چون هیچ نیازمندی نمونده،اینجا رو بستن!
آخرش رفتیم از تعاونیه کنار یه بیمارستان،با کلی اکراه آب جوش گرفتیم و سوختیم و افطار کردیم.
بعدم رفتیم  سن سون  که افطارمون و تکمیل کنیم.
اول که رفتیم سفارش غذا بدیم،به خانومه(این خانومه لیسانس تغذیه داره!) گفتیم 2 تا bavaria یه لیمویی هم بده.گفت ممکنه نداشته باشیم،بعد ما گفتیم خوب جگوار بده،
چشاش 4 تا شد،گفت جگوار چیه؟؟؟   :-&
آخه یکی نبود بهش بگه بنده خدا ما اومدیم غذا بخوریم.نیومدیم ماشین بخریم که تو اینجوری جا می خوری!
بعدشم دیگه این داداش ِ فسقلیه من اینا رو میشناسه،یکم زشت بود این خانومه که کارش هم همین بود نمی دونست!
البته یکم حق داشت ها!
با اون خل بازیای ما ،فکر کرد داریم سرکارش میذاریم.
سر میز هم بنده یک جونور وقت نشناس دیدم.
جورج اورول تو کتاب آس وپاس هاش گفته که رستوران معروف وشیک،همیشه غیرقابل اعتمادتره!
اینم یه نمونه اش بود!
ضمیمه اینا هم طبق معمول یه سری خل بازی و آبروریزی واینکه پنیر پیتزای کی بیشتر کش میاد و میز بغلیا چقدره غذاشون میمونه و حالا میشه با بقیه اش چیکار کرد و ...
2ساعت اونجا داشتیم 2تا مینی پیتزا می خوردیم!!!
8 راه افتادیم.
تو جاده هم یه کشف مهم کردیم.اونم اینکه تجربه مشابه "محمود جون و هاله نور" رو میشه تو اتوبان ِ بی چراغ هم کرد!
بعد هم یه بحث باحاله کاری کردیم و قرار شد بریم بیمه بازی ! D:
ساعت 10 هم رسیدیم خونه.
کم بود،ساده بود،ولی مثل همیشه عالی بود.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سکوت دیوار چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:50 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام.
به خاطره جالب از اون شب داشتی..
امیدوارم همیشه اینطور باشه و خاطراتتون همیشه زیبا باشه..........................................................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد