دیشب اینجا همش طوفان بود.
همیشه از طوفان می ترسیدم.ولی هیچ وقت غرورم بهم اجازه نمی داد برم پیش مامانم،بگم می ترسم!
نمی دونم چرا انقدر می ترسم.
شاید به خاطر اینه که می گن قبل از زلزله،طوفان میشه!
از وقتی یادمه،هروقت طوفان می شده،می رفتم رو تختم می خوابیدم و پتو رو می کشیدم رو سرم و برای یکی یکی ِ گناهایی که کرده بودم،توبه می کردم!
حالا بماند که 2-3 سال پیش که زلزله اومد و به اصرار مامان وایسادیم تو چارچوب درها،مامان هی می گفت شهادتین بگین، بعد من و بابام هی به قهوه ای که داشت از فنجون بابا می ریخت می خندیدیم و عین خیالمون نبود که ممکنه 2 دقیقه دیگه بمیریم!
خلاصه دیشب هم با اینکه خیلی ترسیدم،روم نشد برم پیش مامان اینا!
فقط به "مخمل" یه sms زدم و گفتم می ترسم.می خواستم یکم باهاش به حرفم ،شاید این طوفان ِ تموم شه!
ولی بعدش پشیمون شدم بقیه اشو بگم.ساعت 2 هم بود،نمیشد راحت حرف بزنیم.
واسه همین طبق معمول رفتم توبه کردم! D:
فعلا هم که همه چی به خیر گذشته!
ولی مرگ واقعا 1 لحظه اس و ...
خیلی حرفا درباره مرگ دارم.
ولی هنوز نمی دونم اینجا جاشون هست یا نه.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد