خیلی هفته بدی بود.
از یکشنبه تا دیروز،همش درگیر بودم.
یکشنبه حذف و اضافه داشتم.
ساعت 7 ، shrek اومد دنبالم.
وقتی رسیدیم دانشگاه،فهمیدم حذف و اضافه من روز قبلش بوده و تو سایت اشتباه زدن یکشنبه!!
برگه تخفیف و دادم به shrek که بره کاراشو انجام بده،خودمم رفتم سایت.
جدیدا انقدر گند زدن،تا ازشون یه کاری می خوای،واست انجام می دن.
تا یه کلمه گفتم چرا تو سایت یه تاریخ دیگه زدین،فایلم رو باز کردن.بعد هم مدیر گروهه خودش برام انتخاب واحد کرد و گروهایی که می خواستم باز کرد!
کارم که تموم شد،به shrek زنگ زدم .گفت برم جلوی ساختمون "...".(این ساختمونه 4طبقه اس،که هر طبقه اش،به ادازه 2-3 طبقه معمولیه.طبقه آخر هم اتاق رییس دانشگاه و معاونشه)
هرکی میره طبقه 4،وقتی میاد پایین،از قیافه اش معلومه اونجا بوده!
وقتی رسیدم،گفت،گفتن باید خودش باشه.هرچی اصرار کردم قبول نکردن.منم گفتم این خانومه تو پله ها افتاده،پاش پیچ خورده!!! :-&
بعد هم آقای معاون،پشت برگه ام رو امضا کردن،که با آسانسور هیئت علمی بریم!!
البته در خل بودن این بشر شکی نیست.اصلا فکر نمیکنه!خودش هم همیشه اعتراف می کنه!،
ولی خب این وسط من ضایع میشدم.
چون اصلا بلد نیستم نقش بازی کنم.-حتی یادمه وقتی دستم شکسته بود،رزیدنته حتی یه عکس هم برام ننوشت،بس که خندیدم و مسخره بازی در آووردم.
هی می گفت تو که از من سالم تری!
تا فرداش که رفتیم پیش متخصص و گفت یه دستم ضرب دیده،یکی شکسته!!-
خلاصه هی من می گفتم با پله بریم،این هی می گفت با آسانسور بریم.
آخرشم من راضی شدم.برگه هه رو دادیم به مسئول آسانسور.اول یه کم برگه هه رو زیر و رو کرد،بعد گفت بفرمایین.
وسط راه هم هی سوال می کرد.
وقتی هم رفتیم اتاق معاونه،هی خدا خدا می کردم گیر نده!،
که به خیر گذشت.
ولی نصف کارای ثبت نام موند برای سه شنبه.
ظهر برگشتیم تهران.
یه زنگ به مامان زدم،گفت بابا رو بستری کردن،برای عمل.
فکر نمی کردم راضی بشه عمل کنه...
2شنبه عمل کرد.هر کاری کردم،مامان نذاشت برم بیمارستان.بیشتر به خاطر خودش می خواستم برم،که شاید یه کم نگرانیش کمتر بشه.
از عادتای بد مامانم اینه که وقتی کسی مشکلی داره،از خواهر هم براشون نزدیکتر میشه،ولی وقتی خودش مشکلی داره،هیچ کس نباید یه کلمه چیزی بفهمه،که شاید نگران بشه.
برای همین،با اینکه ما از 4ماه پیش از بیماری ِ بابا خبر داشتیم،هیچ کس نفهمید.
حتی اون روزایی که فکر می کردیم بیماریه بابا خیلی بدتره و منتظر جواب CTscan بودیم و یه لحظه خواب نداشتیم،کسی نفهمید.
صبح دوشنبه،مامان بزرگم زنگ زد،یه کم غیر عادی حال و احوال کرد و پرسید مامانت کجاس؟
گفتم لابد زنگ زده محل کار مامانم،یه چیزی فهمیده،برای همین گفتم مرخصی گرفته،ولی خونه نیست.
گفت بابات کجاس؟ دوباره گفتم حتما به بابا هم زنک زده و ...
گفتم بابا هم مرخصی گرفته،جایی کار داشتن،با هم رفتن!
کلی هم هول کرده بودم که اگه مچم رو گرفت،چی بگم!
که یهو گفت راستش رو بگو :-&
معلوم بود از یه جایی فهمیده یه خبریه،که هنوزم نفهمیدم از کجا!
خلاصه شروع کردم به چرت گفتن و خنده و مسخره بازی.
انقدر خندیدم،مطمئن شد هیچ خبری نیست.
بعد از عمل،وقتی بردنش ICU،مامان زنگ زد و گفت عملش خوب بوده و زنگ بزنم به عموهام و چند نفر دیگه بگم جریان چی بوده و الان عمل کرده و حالش هم خوبه.
به مامان بزرگم هم یه جوری بگم شکه نشه.
اینکه به اونایی که مامانم گفت زنگ زدم و چقدر تعارفای الکی شنیدم و همه هم گله داشتن که چرا خبرشون نکردیم(اگه خبرشون می کردیم،هزار و یک بهونه می آووردن که نمی تونیم بیایم!)،یه طرف،
گفتن این جریان به مامان بزرگم یه طرف!!
فکر کنم آخرش هم شکه شد.
کلی هم از مامانم شاکی شد،که چرا تنها مونده پشت در اتاق عمل و بهش نگفته.
شب با خالم اینا رفتیم بیمارستان،ولی نذاشتن بریم ICU،فقط مامانم چون کارت داشت رفت.
فرداش که از ICU مرخص شد،همه اومدن باهاش خداحافظی کردن!!
پرسیدیم جریان چیه؟
یکی از پرستارا گفت ما همیشه سعی می کنیم بگیم،بخندیم،این مریضایی که اینجان،هم یه کم سرحال بشن،هم کم تر حوصله شون سر بره.ولی این بابای شما،دیشب همه ما رو گذاشته سر کار.
مردیم بس که خندیدیم!!
مامانم هم بهشون گفت ارثیه! بچه هاش هم همینطورین D:
سه شنبه رفتیم عیادت بازی D:
پرستارا ی اونجا هم کلی با بابا دوست شده بودن.
تا پنح شنبه،جونم در اومد،بس که تلفن جواب دادم و برای همه توضیح دادم و کارای خواهر،برادرم رو انجام دادم و ...
هیچ کدوم از کلاسامو هم نرفتم.
تازه پنج شنبه،رفتم بقیه کارای ثبت نام رو انجام دادم.
با اون استاد خله هم یه کم کل کل کردم،بعد هم رسیدم تهران، از سر راه، یه راست رفتم بیمارستان.
اگه این بشر(shrek)(چقد اسمش رو گفتما!D:)،نبود،مردیده بودم.
وقتی رسیدم خونه،انقدر این چند شب بد و کم خوابیدم،که بعد از افطار خوابیدم تا ساعت 10 صبح.سحری هم نخوردم.
ظهر هم مامان زنگ زد،گفت بابا تا 1 ساعت دیگه مرخص میشه  >D:<
خلاصه هفته ی سختی بود.به اندازه 1-2ماه بود.ولی تموم شد.
به قول یکی،بیخیال، دیگه خاطره شد!

 

 

 

 

 

دیشب،حدود ساعت 11 شب،یکی sms زد و گفت شما "..." هستین؟
گفتم شما؟،
گفت باید شمارش رو بشناسم!
منم گفتم تو تعویض گوشی،یه سری از شماره ها پاک شده.
باور نکرد،گفت اول باید اول مطمئن شه من همونی که می گم هستم!
منم حوصله پلیس بازی نداشتم.گفتم می خوای باور کن،نمی خوای نکن.اگه اینطور که می گی همدیگه رو میشناسیم،باید صدام رو هم بشناسی،
زنگ بزن مطمئن شو.
خلاصه یه کم پرس و جو کرد تا مطمئن شد خودمم.
ولی هر چی گفتم،خودش رو معرفی نمی کرد.می گفت میشناسیم.
فقط تو رو خدا ببخشم!!!
کلافم کرده بود.
منم که چون هیچ وقت شماره ها رو حفظ نمی کنم،به شمارش دقت نکرده بودم.
یهو احساس کردم شماره هه آشناس!و ...
این یکی از موثرترین آدمای زندگیم بود،که البته همه تاثیراش منفی بود!
به خاطر همین شمارش تو ذهنم مونده بود.
حدودا 5سال پیش باهاش آشنا شده بودم و با اینکه مدتی که با هم بودیم،خیلی کوتاه بود،ولی به خاطر یه سری مسائل،خیلی رو من اثر گذاشت.
طوری که 4سال لز بهترین دوران زندگیم رو به خاطر همون تاثیرا از دست دادم.
خیلی مشکلا برام پیش اومد.
خیلی چیزای جبران نشدنی از دست رفت،
مسوول همشون هم اون بود.
ولی با همه اینا 2-3 باری که بعدا تماس گرفت،هیچی بهش نگفتم.
حالا بعد از 5سال اومده بود،می گفت من و ببخش!
وقتی شمارش رو شناختم،تا چند دقیقه اصلا انگار تو این دنیا نبودم.
نفسم در نمیومد.
همه اون 4سال از جلو چشمم گذشت.4سالی که مطمئنم تا آخر عمرم حسرتش رو می خورم.
من همیشه هر کسی،هرچقدر در حقم بدی کرده بخشیدمش.
ولی این دفعه فرق داشت.
اگه اون اتفاق 1 سال پیش نبود،من هنوز داشتم مثل 4سال قبلش زندگی می کردم.
چیزایی که از دست داده بودم،مادی نبود که بشه به راحتی جبران کرد.
...
بهش گفتم نمی بخشمت.گفتم من 2نفر رو تو زندگیم نفرین کردم،هیچ وقت نمی بخشمشون.
یکیش تویی.
خواهش کرد و به هرکی به ذهنش رسید،قسمم داد.
برام داشت جالب میشد.
آدمی که براش مهم نبود اطرافیاش زنده ان یا مرده،فقط خودش مهم بود،اهل همه چی هم بود،خدا رو هم خیلی قبول نداشت،حالا می گفت به خاطر ماه رمضون،ببخشم!
حالا وقت این بود که من شک کنم که این همون آدم باشه!
بهش گفتم تا مطمئن نشم خودشه،دیگه جوابش رو نمی دم.
قرار شد زنگ بزنه و چند کلمه حرف بزنه.
زنگ زد و سلام و احوالپرسی کرد.خودش بود.فقط صداش یه کم جا افتاده شده بود.
نمی تونستم دیگه ادامه بدم.گفتم بقیه اشو با همون sms بگو و قطع کردم.
دوباره شروع کرد به خواهش کردن که ببخشمش.
پرسیدم چی شده که فکر می کنی باید ببخشمت؟
گفت چند شب پیش یه خواب دیده ، تو خواب بهش گفتن هیچ کدوم از اعمالت پذیرفته نیست،یکی ازت ناراحته و باید اول دل اونو بدست بیاری.
گفت وقتی پرسیدم کیه،یه شماره دادن بهم،گفتن اینه.ولی فقط پند شماره اولش بوده.
گفت تا چند روز دیوونه شده بودم،همه جا رو زیر و رو کردم که این کیه.تا یاده تو افتادم و شمارتو پیدا کردم و ..
دوباره گفت ببخشمش،گفتم نمیشه.کلی دلیل آورد که فلان امام اینجوری گفته و اون یکی اینجوری گفته،که یکی طلب بخشش می کنه،ببخشش.
گفتم اینایی که می گی،همه شون اینم گفتن که از حقتون دفاع کنین.منم دارم از حقم دفاع می کنم.همه جا گذشتم،اینجا نمی گذرم.
تا وقت اذان صبح،همه اش داشت اصرار می کرد ببخشمش.
ولی هرکاری کردم،نتونستم با خودم کنار بیام.هر فکری می کردم که به خاطر فلان چیز ببخشمش،یاد یه اتفاق دیگه ایی که به خاطرش برام افتاده بود میافتادم.
پرسید آخه مگه من چی کار کردم که این همه خواهش کردم،نمی بخشیم؟
ما که چندان کاری با هم نداشتیم.مدت آشناییمون کوتاه بود،یعنی انقد دلت شکسته؟
بهش گفتم اصلا دلم نشکسته.اگه اینطوری بوده هم خیلی مهم نبوده.بعد هم همه اتفاقای قبل و بعد از آشناییمون رو تعریف کردم و گفتم مشکلم باهاش چیه و چرا نمی بخشمش.
بعد هم پرسیدم خودت بودی،از همچین کسی می گذشتی؟
جا خورده بود.
گفت نه!ولی من ازت خواهش می کنم ببخشیم  و ...(خیلی سانسوری بود)
داشتیم همین حرفا رو می زدیم،که بازم طبق معمول،یه اتفاق دیگه،باعث شد ببخشمش!
.....
اونایی که من و می شناسن،می دونن دعا هام،همیشه می گیره(غیر از برای خودم :-S ).چه خوب،چه بد.
بهش گفتم بخشیدمت،ولی نمی دونم چرا ته دلم،هنوز ازش دلگیرم.

 

 

 

میدونی ؟!
ثانیه ها مهم نیستن..کیفیت لحظه ها مهمه ..همون حسش کافیه ..اینکه چطوری گذشت،کجا گذشت، مهم نیست ..مهم اینه که هست ..و باید ازش لذت برد.
دیروز با شرک رفتیم دانشگاه.
بعد از کلاس هم از اونجایی که ایشون علاقه شدیدی به اون شهر ِ صاحب نام دارن!،
قرار شد یه کم تو شهر بچرخیم و بعد از افطار برگردیم تهران.
اولش 2 3 جا رفتیم،بعدم رفتیم پیش خاله اش،که داره اونجا یه خوابگاه ِ دخترونه میسازه و قرار بوده واسه مهر آماده بشه،ولی هنوز یه کم از کاراش مونده بود.
از قبل از شرک شنیده بودم که خالش با اینکه سنی نداره،ولی خیلی جذبه داره و کارگرا خیلی ازش حساب می برن.
ولی خب شنیدن کی بود...
خب من با اینکه از اینجور آدما خوشم میاد،ولی پیش نیومده بود همچین کسی رو از نزدیک ببینم.
تو اون نیم ساعتی که اونجا بودیم،من کلی از جذبه اش ضعف کردم!
یکی از این سرکارگراش اومده بود باهاش بحث می کرد،اگه جلوش رو نگرفته بودن،کارگر رو زده بود!
به شرک گفتم راضیش کنه چند جلسه کلاس رزمی و متعلقات!برام بذاره.
وقت انتخاب واحد خیلی به درد می خوره  D:
بعد از اینجا،
رفتیم تو شهر چرخیدیم،دنباله آب جوش!
اولش می خواستیم بریم یه آخوند رو که کنار خیابون وایساده بود سوار کنیم،برسونیمش مسجد!
بعد چون خوبیت نداره مهمون سر افطار،بدون اینکه افطار کنه،بره،خب لابد مجبور میشد افطارمون و بده دیگه.
ولی ترجیح دادیم بذاریم حاج آقا یه کم استراحت کنن و اینا!!!
یه جا تو یکی از خیابونا یه دکه بود،که یه پارچه بزرگ زده بودن روش،جوری که از فاصله 500 600 متری خوب دیده می شد،نوشته بودن "اطعام نیازمندان"!
رفتیم اونجا،ولی بسته بود! (دکه هه مثل صندوق صدقه های کمیته امداد بود،فقط چند برابر بزرگتر)
اینجا بود که فهمیدیم بلاخره دعای ِ مردم جواب داده و امام زمان ظهور کرده!
بعد چون هیچ نیازمندی نمونده،اینجا رو بستن!
آخرش رفتیم از تعاونیه کنار یه بیمارستان،با کلی اکراه آب جوش گرفتیم و سوختیم و افطار کردیم.
بعدم رفتیم  سن سون  که افطارمون و تکمیل کنیم.
اول که رفتیم سفارش غذا بدیم،به خانومه(این خانومه لیسانس تغذیه داره!) گفتیم 2 تا bavaria یه لیمویی هم بده.گفت ممکنه نداشته باشیم،بعد ما گفتیم خوب جگوار بده،
چشاش 4 تا شد،گفت جگوار چیه؟؟؟   :-&
آخه یکی نبود بهش بگه بنده خدا ما اومدیم غذا بخوریم.نیومدیم ماشین بخریم که تو اینجوری جا می خوری!
بعدشم دیگه این داداش ِ فسقلیه من اینا رو میشناسه،یکم زشت بود این خانومه که کارش هم همین بود نمی دونست!
البته یکم حق داشت ها!
با اون خل بازیای ما ،فکر کرد داریم سرکارش میذاریم.
سر میز هم بنده یک جونور وقت نشناس دیدم.
جورج اورول تو کتاب آس وپاس هاش گفته که رستوران معروف وشیک،همیشه غیرقابل اعتمادتره!
اینم یه نمونه اش بود!
ضمیمه اینا هم طبق معمول یه سری خل بازی و آبروریزی واینکه پنیر پیتزای کی بیشتر کش میاد و میز بغلیا چقدره غذاشون میمونه و حالا میشه با بقیه اش چیکار کرد و ...
2ساعت اونجا داشتیم 2تا مینی پیتزا می خوردیم!!!
8 راه افتادیم.
تو جاده هم یه کشف مهم کردیم.اونم اینکه تجربه مشابه "محمود جون و هاله نور" رو میشه تو اتوبان ِ بی چراغ هم کرد!
بعد هم یه بحث باحاله کاری کردیم و قرار شد بریم بیمه بازی ! D:
ساعت 10 هم رسیدیم خونه.
کم بود،ساده بود،ولی مثل همیشه عالی بود.

 

 

 

 

نمی دونم چرا جدیدآ همش فکر می کنم به زودی تو یکی از این روزایی که با این سواریا می رم دانشگاه،تصادف می کنم و فلج می شم!
هرچی هم می خوام خودم رو راضی کنم که با اتوبوس برم،نمیشه!
آروم می رن،
راحت نیستن و آدم وقتی میرسه،اول باید پیچ و مهره هاش رو سفت کنه،
کنارت هر ...یی ممکنه بشینه،
ممکنه یه آدم زبون نفهم اعصاب خورد کن هم بشینه کنارت و بخواد مخ بزنه،که دیگه اعصاب آدم تا یه هفته از ز ِرایِ یارو خورده!
البته اینش بماند که چه صحنه های رومانتیکی می بینی!
خصوصآ اگه عقب اتوبوس نشسته باشی D:
خوب ما هم که خیلی بچه های حرف گوش کن و درس خونی هستیم و می خوایم از گهواره تا گور دانش بجوریم،
سعی می کنیم از این کلاسای ِ آموزشیه تو اتوبوس هم استفاده کنیم  (;;
بعضی وقتا هم آدمای جالبی به پستت می خورن!
اون پسره که داشت دکترایه مکانیک می گرفت و از 12 13 سالگیش کار می کرد،
اون خانومی که شوهرش 5 ماه بود فوت کرده بود و داشت زندگیش رو با چنگ و دندون حفظ می کرد،ولی انقدر خودش رو شاد و سرحال نشون می داد، که وقتی جریان زندگیش رو تعریف کرد،باورم نمیشد!
اون بسیجیه که از وقتی نشستم ، همش رو اعصابم بود و انقدر وول خورد و جون کند،که پسر اونوریه بهم گفت برم پیش gf ِش بشینم!
اون خانومه که منو واسه پسرش خواستگاری کرد :))
اون پسر روبو کاپیه که چقدم دلم واسش سوخت!!
نامزده مائده که ترسوندیمش ، کاسه ی آش رو پرت کرد بالا و ریخت رو خودش و پسر جلوییه و تا آخر راه هی داشتیم خجالت می کشیدیم و اونم هی می گفت کاره خوبی کردین! D:
اون پسره که صدای ِ فوق العاده ایی داشت!
اون پسره که دعوتم کرد کنسرتشون.
و.....
خیلی چیزا از بعضیاشون یاد گرفتم.
در کل اتوبوس بازی خوش می گذره!
همیشه یه سوژه ایی واسه خندیدن هست.یا چیزی واسه یاد گرفتن.
حیف که بدیاش زیادی اعصاب خورد کنن.
اگه تو این مدت باقی مونده فلج نشم ...

 

 

 

دیشب اینجا همش طوفان بود.
همیشه از طوفان می ترسیدم.ولی هیچ وقت غرورم بهم اجازه نمی داد برم پیش مامانم،بگم می ترسم!
نمی دونم چرا انقدر می ترسم.
شاید به خاطر اینه که می گن قبل از زلزله،طوفان میشه!
از وقتی یادمه،هروقت طوفان می شده،می رفتم رو تختم می خوابیدم و پتو رو می کشیدم رو سرم و برای یکی یکی ِ گناهایی که کرده بودم،توبه می کردم!
حالا بماند که 2-3 سال پیش که زلزله اومد و به اصرار مامان وایسادیم تو چارچوب درها،مامان هی می گفت شهادتین بگین، بعد من و بابام هی به قهوه ای که داشت از فنجون بابا می ریخت می خندیدیم و عین خیالمون نبود که ممکنه 2 دقیقه دیگه بمیریم!
خلاصه دیشب هم با اینکه خیلی ترسیدم،روم نشد برم پیش مامان اینا!
فقط به "مخمل" یه sms زدم و گفتم می ترسم.می خواستم یکم باهاش به حرفم ،شاید این طوفان ِ تموم شه!
ولی بعدش پشیمون شدم بقیه اشو بگم.ساعت 2 هم بود،نمیشد راحت حرف بزنیم.
واسه همین طبق معمول رفتم توبه کردم! D:
فعلا هم که همه چی به خیر گذشته!
ولی مرگ واقعا 1 لحظه اس و ...
خیلی حرفا درباره مرگ دارم.
ولی هنوز نمی دونم اینجا جاشون هست یا نه.

 

 

 

 

الان 1 سالی میشه که ارتباطاتم رو محدود کردم.
همه خونواده خسته شده بودن.خودمم همین طور.
فکر کن شب ساعت 4 بخوابی،صبح (اگه کلاس نداشته باشی)، ساعت 6 7 بیدارشی،
بعد هم از همون موقع یا باید با یکی بری که لباس بخره،یا با یکی بری که نمی خواد با bf ِ جدیدش تنها بره،یا بری برای بار N ام  یه فیلم رو ببینی،برای یکی که تنبلیش میاد کتاباشو از انقلاب بگیری،
یا یکی رو راضی کنی با bf اش  آشتی کنه،یا به عنوان"خواهر"! ِ بعضیا بری باهاشون بیرون.
بعضیا هم که پول تو جیبیشون کم میومد و خرج درس و دانشگاهشون (همون gfشون) می رفت بالا و بالاخره دوستی واسه همین جور موقع هاس دیگه!
(ضایع ترین و احمقانه ترین قسمتش همین جا بود،که قبض موبایلشونو که حتی بعضی وقتا میان دوره بود،من می دادم! فکر می کردم دوستی باید کامل و بی چشم داشت باشه دیگه.حالا طرف هرکی می خواد باشه.فقط باید دوست باشه!)
....
بعد هم می گفتن به به !چه دختره خوبیه این عقربه!(منظور از خوب،اینجا همون خره ها!)
همیشه میشه روش حساب کرد!
خلاصه شده بودم خواهر و برادر و مامان و بابا و عمه و عمو و  کل فک و فامیل ِ چند نفر.
البته خیلیاشونم بودن که بی هیچ چشم داشتی ، هرکاری برام انجام می دادن.
منم از یه سال پیش،بعد از اون همه تجربه های تلخ وشیرینی که با هر کدومشون داشتم،دوستای واقعیم رو مشخص کردم و رابطه ام رو با بقیه شون کم و تموم کردم.
الان این یه ساله همه ی اون دوستایه به ظاهر دوست رو گذاشتم کنار.
تو این یه سال ، با وجود دوستای واقعیم،دارم بهترین روزا رو تجربه می کنم.
خوشبختانه کم هم نیستن.
به قوله یکی از دوستام، من یه کلکسیون ِ دوست دارم که از هر جنس و نژاد و فرهنگ و سن و شغل و ... یی توش پیدا میشه!
بین همه اینا هم دوس جون و مخمل از همشون بهترن.
دوس جون که جای خودش،
ولی موندم چه جوری میشه کسی مثل مخمل باشه!
بدون هیچ منت و توقعی،همه کار برام انجام می ده.کلی هم هوام رو داره!
اگه یه روز نباشه،قاطی می کنم D:
پایه خل بازی هم که هست،دیگه هیچی از یه دوست گل کم نداره!
به این می گن یه دوست نمونه! D:
امروز یکی از اون دوست قدیمیا که سالی یه بار،اونم وقتی کار داره زنگ می زنه، زنگ زد و دقیقا بعد از اینکه سلام کرد،گفت لب تاپ منشیم ویروسی بوده،همه کامپیوترا ویروسی شدن،بعد تو درایو ویندوزم یه فایل hidden داشتم،ولی folder option باز نمیشه،چی کار کنم؟!
حقش بود یه چیزی بهش می گفتم،ولی رعایت سنش رو کردم.
خلاصه این تلفن یاد این چیزا انداختم.
همینا دیگه.

 

 

 

آخ جون فردا مدرسه ها باز می شن! D:
انقده دلم واسه مدرسه تنگیده.
دوره اییِ که هیچ وقت ، هیچ جوری تکرار نمیشه!
حتی تو دانشگاه!
من تو دوره ی مدرسه،بچه درسخون و منظبتی بودم،
و به قول معلمام خیلی مودب!
همه از مستخدم تا مدیر،ازم تعریف می کردن!
از اون بچه خر خونا بودم که همیشه میز اول می نشستم!
با همه ی اینا شیطون هم بودم!
همه خرابکاریای ِ کلاس،یا کار من بود،یا نقشه اش مالِ من بود.
مامانم هم که هروقت برای کاری میومد مدرسه،
بعدش که میومد خونه،می گفت خدا بگم چی کارت کنه!
هی زیر زیرکی شیطونی و خرابکاری می کنی،بعد معلمات به من میگن دخترتون خیلی آرومه،بررسی کنین،نکنه افسرده باشه!!! :))
یادمه تو مدرسه مون(راهنمایی)، به صورت آزمایشی  DOS تدریس میشد.اون موقع تازه  "386." اومده بود.ویندوزا هنوز win32 بودن.
بعد اینا می خواستن به بچه هایی که هنوز تقسیم رو درست بلد نبودن، Dos یاد بدن!
خلاصه کلاس ِ اعصاب خورد کن و بیخودی بود.هیشکی هم حوصله اش رو نداشت.
یه روز قرار گذاشتیم حال ِ معلم رو بگیریم.
این کلاس تو یه کارگاه کامپیوتر تشکیل میشد.میزا رو مثل کلاسای ِ درس چیده بودن رو به تخته،رو هر میز یه کامپیوتر بود و پشت هر میزی هم 3-4 نفر می نشستن.
قرار بود سر ِ ساعت 12،به محض اینکه معلمه روشو کرد سمت تخته،همه آروم برن زیر میز!
خلاصه معلمه وقتی برگشته بود،دیده بود هیشکی نیست! D:
بعدم که فهمید جریان چیه،رفت مدیرمون  رو آورد!
حالا هی مدیره می گفت چرا این کارو کردین،ما هی می گفتیم ما هیچ کاری نکردیم.
خانم "..." اشتباه می کنن!
خلاصه از اونجایی که کلاس ما اون سال همش در حال انواع خرابکاری بود،اون ثلث بهمون نمره انضباط ندادن D:
البته اون موقع ها نسبت به الان هم آرومتر بودم،هم خجالتی،و هم یکم ترسو D:
الان چند برابر قبل از این جور کارا می کنم،ولی مدرسه کیفش بیشتر بود.
شاید واسه این بود که همه پایه بودن!
الان دیگه یا کسی حوصله نداره،یا در شأنش نیست!
بازم دم همین چند تا دوست پایه گرم که کم نمی ذارن تو خل بازی! D:
قراره به زودی یه NGO یه حمایت از بچه خل هایِ مقیم مرکز هم بزنیم D:
همینا دیگه.
بقیه اش باشه واسه بعد.

 

 

 

4 سال پیش بود(81) که یکی از هم دانشگاهیام (میثم) که تو چت باهاش آشنا شده بودم،آدرس وبلاگش رو داد و ازم خواست منم یه وبلاگ بسازم.
اون موقع ها تازه وبلاگ نویسی ِ فارسی شروع شده بود و هنوز هم باب نبود.
یه روز تو یه کافی نت تو شهری که توش درس می خوندم قرار گذاشتیم و اونجا بهم یاد داد که چه جوری قالب وبلاگ رو Edit کنم.
از فرداش شروع کردم به وبلاگ نوشتن.
تو وبلاگ ِ مطالبی رو می نوشتم که جایی خونده بودم و خوشم اومده بود.
چند ماه بعد یه وبلاگ دیگه ساختم برای نوشته های خودم.
ولی زیاد توش راحت نبودم.مجبور بودم خودم رو سانسور کنم.
برای همین یه وبِ دیگه ساختم .
این یکی هم فیلتر شد!
آرشیوش رو به جای ِ دیگه ایی منتقل کردم واونجا نوشتم،ولی اینم فیلتر شد.
ضمن اینکه موضوع به خارج از اینترنت هم کشیده شد.
این شد که وبلاگ نویسی رو بیخیال شدم.
البته هراز گاهی میومدم،یه وبلاگ می ساختم،چند تا پست توش میذاشتم،بعد هم درش رو تخته می کردم!
همه جا رو هم امتحان کردم.
persianblog,blogspot,blogfa,blogsky,چند جای دیگه که اسمشون یادم نیست.
الان مدتیه یه وبلاگ جدید ساختم و برای اینکه مشکلای قبلی پیش نیاد،لینکش رو به کسی ندادم.
توش طرح ها و شعرا و نوشته های کوتاهم رو می ذارم.
تقریبا مشکلی نداره و کمتر مجبور میشم سانسور کنم.
ولی تعداد بازدید کننده هاش نسبتا زیاده و این زیاد خوشایند نیست!
وبلاگ نویسی فقط برای در اختیار دیگران گذاشتن ِ نوشته ها نیست.
مطمئنا افرادی هستن که به وبلاگ،مثل یه دفترچه شخصی ِ online نگاه می کنن.مثل e-mail!
لازم نیست حتما خونده بشن.می نویسن که برای خودشون نگه دارن.حتی شاید بعضی وقتا اینجا خیلی امن تر و راحت تر باشه!
خلاصه اینکه خواستم یه وبلاگ هم برای روزمره گی هام بسازم ببینم چه جوریه  D:
البته شب مره گی هم بهش اضافه میشه،چون اینجانب اصولآ خواب ندارم و 24 ساعت شیفتم D:
فعلا همینا!
زت زیاد D: